کد مطلب:2966 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:281

آینده جامعه ها
آینده جامعه ها

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 362

جامعه ها و تمدنها و فرهنگهای امروزین را فرضاً مختلف النوع و مختلف الماهیة ندانیم، مختلف الكیفیة، مختلف الشكل و مختلف اللون بودن آنها را نمی توان انكار كرد. آینده جوامع بشری چگونه است؟ آیا این فرهنگها و تمدنها و این جامعه ها و ملیتها برای همیشه به وضع موجود ادامه می دهند، یا حركت انسانیت به سوی تمدن و فرهنگ یگانه و جامعه یگانه است و همه اینها در آینده رنگ خاص خود را خواهند باخت و به یك رنگ- كه رنگ اصلی است و رنگ انسانیت است- درخواهند آمد؟

این مسئله نیز وابسته است به مسئله ماهیت جامعه و نوع وابستگی روح جمعی و روح فردی به یكدیگر. بدیهی است بنا بر نظریه اصالت فطرت و این كه وجود اجتماعی انسان و زندگی اجتماعی او و بالاخره روح جمعی جامعه وسیله ای است كه فطرت نوعی انسان برای وصول به كمال نهایی خود انتخاب كرده است، باید گفت جامعه ها و تمدنها و فرهنگها به سوی یگانه شدن، متحدالشكل شدن و در نهایت امر در یكدیگر ادغام شدن سیر می كنند و آینده جوامع انسانی، جامعه جهانی واحدِ تكامل یافته است كه در آن همه ارزشهای امكانی انسانیت به فعلیت می رسد و انسان به كمال حقیقی و سعادت واقعی خود و بالاخره به انسانیت اصیل خود خواهد رسید.

از نظر قرآن این مطلب مسلّم است كه حكومت نهایی حكومت حق و نابود شدن یكسره باطل است و عاقبت از آن تقوا و متقیان است.

در تفسیر المیزان «1»

می گوید:

كاوش عمیق در احوال كائنات نشان می دهد كه انسان نیز به عنوان جزئی از كائنات در آینده به غایت و كمال خود خواهد رسید. آنچه در قرآن آمده است كه استقرار اسلام در جهان امری شدنی و «لابدّ منه» است، تعبیر دیگری است از این مطلب كه انسان به كمال تامّ خود خواهد رسید. قرآن

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 363

آنجا كه می گوید: مَنْ یَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دِینِهِ فَسَوْفَ یَأْتِی اللَّهُ بِقَوْمٍ یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ «1» (فرضاً شما از این دین برگردید، خدای متعال قوم دیگر را به جای شما برای ابلاغ این دین به بشریت و مستقر ساختن این دین خواهد آورد) در حقیقت می خواهد ضرورت خلقت و پایان كار انسان را بیان نماید، و همچنین آیه كریمه كه می فرماید: «وَعَدَ اللَّهُ الَّذِینَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَیَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِی الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَ لَیُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دِینَهُمُ الَّذِی ارْتَضی لَهُمْ وَ لَیُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْناً یَعْبُدُونَنِی لا یُشْرِكُونَ بِی شَیْئاً «2»: خدا وعده داده است به آنان از شما كه ایمان آورده و شایسته عمل كرده اند كه البته آنان را خلیفه های زمین خواهد گردانید و تحقیقاً دینی را كه برای آنها پسندیده است مستقر خواهد ساخت و مسلّماً به آنها پس از یك دوره بیم و ناامنی امنیت خواهد بخشید (دشمنان را نابود خواهد ساخت) كه دیگر تنها مرا پرستش كنند و چیزی را شریك من (طاعت اجباری) قرار ندهند.» «3» و همچنین آنجا كه می فرماید: أَنَّ الْأَرْضَ یَرِثُها عِبادِیَ الصَّالِحُونَ «4» همانا بندگان صالح و شایسته من وارث زمین خواهند شد.

هم در آن كتاب تحت عنوان «مرز كشور اسلامی عقیده است نه حدود جغرافیایی یا قراردادی» می گوید:

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 364

اسلام اصل انشعابات قومی را از این كه در تكوین «مجتمع» نقش مؤثر داشته باشد ملغی ساخت. عامل اصلی این انشعابات دو چیز است: یكی زندگی ابتدایی قبیله ای كه بر اساس رابطه نسلی است و دیگر اختلاف منطقه جغرافیایی. اینها عاملهای اصلی انشعاب نوع انسانی به ملیتها و قبیله ها و منشأ اختلاف زبانها و رنگهاست. همین دو عامل در مرحله بعد سبب شده اند كه هر قومی سرزمینی را به خود اختصاص دهند و نام میهن روی آن نهند و به دفاع از آن برخیزند.

این جهت اگرچه چیزی است كه طبیعت، انسان را به سوی آن سوق داده است اما در آن، چیزی وجود دارد كه بر ضد مقتضای فطرت انسانی است كه ایجاب می كند نوع انسان به صورت یك «كل» و یك «واحد» زیست نماید. قانون طبیعت بر اساس گردآوری پراكنده ها و یگانه ساختن چندگانه هاست و به این وسیله طبیعت به غایات خود نائل می گردد، و این امری است مشهود از حال طبیعت كه چگونه ماده اصلی به صورت عناصر و سپس ... و سپس به صورت گیاه و سپس حیوان و سپس انسان درمی آید.

انشعابات میهنی و قبیله ای ضمن اینكه افراد یك میهن یا یك قبیله را در یك وحدت گرد می آورد و به آنها وحدت می بخشد، آنها را در برابر واحد دیگر قرار می دهد به طوری كه افراد یك قوم یكدیگر را برادر و انسانهای دیگر را در برابر خود قرار می دهند و به آنها به آن دیده نگاه می كنند كه به «اشیاء»، یعنی به چشم یك وسیله كه فقط ارزش بهره كشی را دارد ... و این است علت آنكه اسلام انشعابات قومی و قبیله ای را (كه انسانیت را قطعه قطعه می كند) ملغی ساخته و مبنای اجتماع انسانی را بر عقیده (كشف حق كه برای همه یكسان است و گرایش به آن) قرار داده است نه بر نژاد یا ملیت یا میهن. حتی در رابطه زوجیت و میراث نیز ملاك را شركت در عقیده قرار داده است «1».

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 365

ایضاً تحت عنوان «دین حق در نهایت امر پیروز است» می گوید:

نوع انسان به حكم فطرتی كه در او ودیعه نهاده شده است طالب كمال و سعادت حقیقی خود یعنی استیلا بر عالی ترین مراتب زندگی مادی و معنوی به صورت اجتماعی می باشد و روزی به آن خواهد رسید. اسلام كه دین توحید است برنامه چنین سعادتی است. انحرافاتی كه در طیّ پیمودن این راه طولانی نصیب انسان می گردد نباید به حساب بطلان فطرت انسانی و مرگ آن گذاشته شود. همواره حاكم اصلی بر انسان همان حكم فطرت است و بس؛ انحرافات و اشتباهات از نوع خطای در تطبیق است. آن غایت و كمالی كه انسان به حكم فطرت بی قرارِ كمالجوی خود آن را جستجو می كند، روزی- دیر یا زود- به آن خواهد رسید. آیات سوره روم از آیه 30 كه با جمله: «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّینِ حَنِیفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْها» آغاز می شود و با جمله «لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ» پایان می یابد، همین معنی را می رساند كه حكم فطرت در نهایت امر تخلف ناپذیر است و انسان پس از یك سلسله چپ و راست رفتن ها و تجربه ها راه خویش را می یابد و آن را رها نمی كند. به سخن آن عده نباید گوش فرا داد كه اسلام را همانند یك مرحله از فرهنگ بشری كه رسالت خود را انجام داده و به تاریخ تعلق دارد می نگرند. اسلام، به آن معنی كه ما می شناسیم و بحث می كنیم، عبارت است از انسان در كمال نهایی خودش كه به ضرورت ناموس خلقت روزی به آن خواهد رسید «1».

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 366

برخی برعكس، مدعی هستند كه اسلام به هیچ وجه طرفدار یگانگی و یگانه شدن فرهنگ انسانی و جامعه های انسانی نیست، طرفدار تعدد و تنوع فرهنگها و جامعه هاست و آنها را در همان تنوع و تعددشان به رسمیت می شناسد و تثبیت می كند. می گویند: شخصیت و هویت و «خودِ» یك ملت عبارت است از فرهنگ آن ملت كه روح جمعی آن ملت است و این روح جمعی را تاریخ خاص آن ملت كه ویژه خود اوست و ملتهای دیگر با او شركت ندارند می سازد. طبیعت، نوعیت انسان را می سازد و تاریخ فرهنگ او را و در حقیقتْ شخصیت و منش و «خودِ» واقعی او را. هر ملتی فرهنگی خاص با ماهیتی خاص و رنگ و طعم و بو و خاصیتهای مخصوص به خود دارد كه مقوّم شخصیت آن ملت است و دفاع از آن فرهنگ دفاع از هویت آن ملت است، و همان طور كه هویت و شخصیت یك فرد به شخص خود او تعلق دارد و رها كردن آن و پذیرفتن هویت و شخصیت دیگری به معنی سلب خود از خود است و به معنی مسخ شدن و بیگانه شدن با خود است، هر فرهنگ دیگر جز فرهنگی كه در طول تاریخ، این ملت با آن قوام یافته، برای این ملت یك امر بیگانه است. این كه هر ملتی یك نوع احساس، بینش، ذوق، پسند، ادبیات، موسیقی، حساسیت، آداب و رسوم دارد و یك نوع امور را می پسندد كه قوم دیگر خلاف آن را می پسندد، از آن است كه این ملت در طول تاریخ به علل مختلف از موفقیتها، ناكامیها، برخورداریها، محرومیتها، آب و هواها، مهاجرتها، ارتباطها، داشتن شخصیتها و نابغه ها دارای فرهنگی ویژه شده است و این فرهنگ ویژه روح ملی و جمعی او را به شكل خاص و با ابعاد خاص ساخته است. فلسفه، علم، ادبیات، هنر، مذهب، اخلاق، مجموعه عناصری هستند كه در توالی تاریخ مشترك یك گروه انسانی به گونه ای «شكل» می گیرند و «تركیب» می یابند كه ماهیت وجودی این گروه را در برابر گروههای دیگر انسانی تشخص می بخشند و از این تركیب، «روحی» آفریده می شود كه افراد یك جمع را به صورت اعضای «یك پیكر» ارتباط ارگانیك و حیاتی می دهد و همین «روح» است كه به این پیكر نه تنها وجودی مستقل و مشخص بلكه نوعی «زندگی» می بخشد كه در طول تاریخ و در قبال دیگر پیكرهای فرهنگی و معنوی بدان شناخته می شود؛ چه، این «روح» درمجموعه آثاراستادشهیدمطهری ج 2 371 آینده جامعه ها ..... ص : 361

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 367

رفتار جمعی، روال اندیشه، عادات جمعی، عكس العملها و تأثرات انسانی در برابر طبیعت و حیات و رویدادها، احساسات و تمایلات و آرمانها و عقاید و حتی در كلیه آفرینشهای علمی و فنی و هنری وی و به طور كلی در تمام جلوه های مادی و روحی زندگی انسانی او محسوس و ممتاز است.

می گویند: مذهب نوعی ایدئولوژی است، عقیده است و عواطف و اعمال خاص كه این عقیده ایجاب می كند؛ اما ملیت «شخصیت» است و خصائص ممتازی كه روح مشترك افرادی از انسانهای هم سرنوشت را ایجاد می نماید؛ بنابراین رابطه میان ملیت و مذهب رابطه میان شخصیت و عقیده است.

می گویند: مخالفت اسلام را با تبعیضات نژادی و برتری جوییهای قومی به معنی مخالفت اسلام با وجود ملیتهای گوناگون در جامعه بشری نباید گرفت. اعلام اصل تسویه در اسلام به معنی نفی ملیتها نیست، برعكس، به این معنی است كه اسلام به اصل وجود ملیتها به عنوان واقعیتهای مسلّم و انكارناپذیر طبیعی معترف است. آیه «یا أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثی وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ» «1» كه به آن بر انكار و نفی و الغاء ملیتها از نظر اسلام استدلال می شود، درست برعكس، اثبات كننده و تأییدكننده ملیتهاست؛ زیرا آیه، اول تقسیم بندی بشریت را از نظر جنسیت (ذكوریّت و انوثیّت) كه یك تقسیم بندی طبیعی است طرح می كند و سپس بی درنگ گروه بندی بشری را از نظر شعوب و قبایل طرح می كند و این می رساند كه گروه بندی مردم به شعوب و قبایل امری طبیعی و الهی است مانند تقسیم شدن آنها به مرد و زن. این جهت می رساند كه اسلام همچنان كه طرفدار رابطه ای ویژه میان زن و مرد است نه محو جنسیت و آثار آن، طرفدار رابطه میان ملتها بر اساس تساوی آنهاست نه طرفدار محو ملیتها. این كه قرآن وضع ملیتها را همچون خلق جنسیتها به خدا نسبت می دهد یعنی كه وجود ملیتهای مشخص، یك واقعیت طبیعی در خلقت است. این كه قرآن غایت و فلسفه وجودی اختلاف

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 368

ملیتها را «تعارف» (بازشناسی ملتها یكدیگر را) ذكر كرده است، اشاره به این است كه یك ملت، تنها در برابر ملت دیگر به شناخت خود نائل می گردد و خود را كشف می نماید، ملیت در برابر ملیتهای دیگر شخصیت خود را متبلور می سازد و جان می گیرد. علیهذا برخلاف آنچه مشهور است، اسلام طرفدار ناسیونالیسم به مفهوم فرهنگی آن است نه مخالف آن. آنچه اسلام با آن مخالف است ناسیونالیسم به مفهوم نژادی یعنی راسیسم و نژادپرستی است.

این نظریه «1» از چند جهت مخدوش است:

اولًا مبتنی است بر نوعی نظریه درباره انسان و نوعی نظریه درباره مواد و اصول فرهنگ انسان یعنی فلسفه، علم، هنر، اخلاق و غیره كه هردو مخدوش است.

درباره انسان اینچنین فرض شده كه در ذات خود از نظر فكری و این كه جهان را چگونه ببیند و چگونه درك كند و از نظر عاطفی و پویندگی و این كه چه بخواهد و چه مسیری را طی كند و به سوی چه مقصدی حركت كند، از هر محتوا و شكلی ولو بالقوه خالی است؛ نسبتش به همه اندیشه ها و عاطفه ها و راهها و مقصدها علی السویّه است؛ ظرفی است خالی، بی شكل، بی رنگ، در همه چیز تابع مظروف خود، «خودی» خود را و شخصیت خود را و راه و مقصد خود را از مظروف خود می گیرد؛ مظروف او هر شكل و هر شخصیت و هر راه و هر مقصدی به او بدهد، می گیرد؛ مظروف او- و در حقیقت اولین مظروف او- هر شكل و هر رنگ و هر كیفیت و هر راه و هر مقصد و هر شخصیت كه به او بدهد، شكل واقعی و رنگ واقعی و شخصیت واقعی و راه و مقصد واقعی [او] همان است، زیرا «خود» او با این مظروف قوام یافته است و هرچه بعداً به او داده شود كه بخواهد آن شخصیت و آن رنگ و شكل را از او بگیرد، عاریتی است و بیگانه با او، زیرا بر ضد اولین شخصیت ساخته شده او به دست تصادف تاریخ است. به عبارت دیگر، این نظریه ملهَم از نظریه چهارم درباره اصالت فرد و جامعه، یعنی اصالةالاجتماعی محض است كه قبلًا انتقاد كردیم.

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 369

درباره انسان- چه از نظر فلسفی و چه از نظر اسلامی- نمی توان اینچنین داوری نمود. انسان به حكم نوعیت خاص خود، ولو بالقوه، شخصیت معین و راه و مقصد معین دارد كه قائم به فطرت خدایی اوست و «خود» واقعی او را آن فطرت تعیین می كند. مسخ شدن و نشدن انسان را با ملاكهای فطری و نوعی انسان می توان سنجید نه با ملاكهای تاریخی. هر تعلیم و هر فرهنگ كه با فطرت انسانی انسان سازگار باشد و پرورش دهنده آن باشد، آن فرهنگْ اصیل است هرچند اولین فرهنگی نباشد كه شرایط تاریخ به او تحمیل كرده است، و هر فرهنگ كه با فطرت انسانیِ انسان ناسازگار باشد، بیگانه با اوست و نوعی مسخ و تغییر هویت واقعی او و تبدیل «خود» به «ناخود» است هرچند زاده تاریخ ملی او باشد. مثلًا اندیشه ثنویت و تقدیس آتش، مسخ انسانیت ایرانی است هرچند زاده تاریخ او شمرده شود، اما توحید و یگانه پرستی و طرد پرستش هرچه غیر خداست، بازگشت او به هویت واقعی انسانی اوست ولو زاده مرز و بوم خود او نباشد.

درباره مواد فرهنگ انسانی نیز به غلط فرض شده كه اینها مانند ماده های بی رنگ هستند كه شكل و تعیّن خاص ندارند، شكل و كیفیت اینها را تاریخ می سازد؛ یعنی فلسفه به هر حال فلسفه است و علمْ علم است و مذهبْ مذهب است و اخلاقْ اخلاق است و هنرْ هنر، به هر شكل و به هر رنگ كه باشند؛ اما این كه چه رنگ و چه كیفیت و چه شكلی داشته باشند، امری نسبی و وابسته به تاریخ است و تاریخ و فرهنگ هر قومْ فلسفه ای، علمی، مذهبی، اخلاقی، هنری ایجاب می كند كه مخصوص خود اوست؛ و به عبارت دیگر همچنان كه انسان در ذات خود بی هویت و بی شكل است و فرهنگ او به او هویت و شكل می دهد، اصول و مواد اصلی فرهنگ انسانی نیز در ذات خود بی شكل و رنگ و بی چهره اند و تاریخ به آنها هویت و شكل و رنگ و چهره می دهد و نقش خاص خود را بر آنها می زند. برخی در این نظریه تا آنجا پیش رفته اند كه مدعی شده اند حتی «طرز تفكر ریاضی تحت تأثیر سبك خاص هر فرهنگ قرار دارد» «1».

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 370

این نظریه همان نظریه نسبی بودن فرهنگ انسانی است. ما در اصول فلسفه درباره اطلاق و نسبیت اصول اندیشه بحث كرده ایم و ثابت كرده ایم آنچه نسبی است علوم و ادراكات اعتباری و عملی است. این ادراكات است كه در فرهنگهای مختلف برحسب شرایط مختلف زمانی و مكانی، مختلف است و این ادراكات است كه واقعیتی ماورای خود كه از آن حكایت كند و معیار حق و باطل و صحیح و غلط بودن آنها باشد، ندارند. اما علوم و ادراكات و اندیشه های نظری كه فلسفه و علوم نظری انسان را می سازند، همچون اصول جهان بینی مذهب و اصول اولیه اخلاق، اصولی ثابت و مطلق و غیرنسبی می باشند. در اینجا متأسفانه بیش از این نمی توانیم سخن را دنبال نماییم.

ثانیاً، این كه گفته می شود مذهبْ عقیده است و ملیتْ شخصیت، و رابطه ایندو رابطه عقیده و شخصیت است و اسلام شخصیتهای ملی را همان گونه كه هستند تثبیت می كند و به رسمیت می شناسد، به معنی نفی بزرگترین رسالت مذهب است.

مذهب- آنهم مذهبی مانند اسلام- بزرگترین رسالتش دادن یك جهان بینی بر اساس شناخت صحیح از نظام كلی وجود بر محور توحید و ساختن شخصیت روحی و اخلاقی انسانها بر اساس همان جهان بینی و پرورش افراد و جامعه بر این اساس است كه لازمه اش پایه گذاری فرهنگی نوین است كه فرهنگ بشری است نه فرهنگ ملی. این كه اسلام فرهنگی به جهان عرضه كرد كه امروز به نام «فرهنگ اسلامی» شناخته می شود، نه از آن جهت بود كه هر مذهبی كم و بیش با فرهنگ موجود مردم خود درمی آمیزد، از آن متأثر می شود و بیش و كم آن را تحت تأثیر خود قرار می دهد، بلكه از آن جهت بود كه فرهنگ سازی در متن رسالت این مذهب قرار گرفته است. رسالت اسلام بر تخلیه انسانهاست از فرهنگهایی كه دارند و نباید داشته باشند و تحلیه آنها به آنچه ندارند و باید داشته باشند و تثبیت آنها در آنچه دارند و باید هم داشته باشند. مذهبی كه كاری به فرهنگهای گوناگون ملتها نداشته باشد و با

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 2، ص: 371

همه فرهنگهای گوناگون سازگار باشد، مذهبی است كه فقط به درد هفته ای یك نوبت در كلیسا می خورد و بس.

ثالثاً مفاد آیه كریمه كه می فرماید: «إِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثی » این نیست كه «ما شما را دو جنس آفریدیم» تا گفته شود در این آیه اول تقسیم بندی بشری از نظر جنسیت مطرح شده و بی درنگ تقسیم بندی از نظر ملیت، و آنگاه نتیجه گرفته شود كه آیه می خواهد بفهماند همان طور كه اختلاف جنسیت امری طبیعی است و بر اساس آن باید ایدئولوژیها مطرح شود نه بر نفی آن، اختلاف در ملیت نیز چنین است! مفاد این آیه این است كه «ما شما را از مردی و زنی آفریدیم» خواه مقصود این باشد كه رابطه نسلی همه انسانها به یك مرد و یك زن منتهی می شود (آدم و حوّا) و خواه مقصود این باشد كه همه انسانها در این جهت علی السویّه اند كه یك پدر دارند و یك مادر و از این جهت امتیازی در كار نیست.

رابعاً جمله «لِتَعارَفُوا» در آیه كریمه كه به عنوان غایت ذكر شده، نه به معنی این است كه ملتها از آن جهت مختلف قرار داده شده اند كه «یكدیگر را بازشناسند» تا نتیجه گرفته شود كه لزوماً ملتها باید به صورت شخصیتهای مستقل باقی بمانند تا بتوانند به شناخت متقابل خود نائل گردند. اگر چنین می بود باید به جای «لِتَعارَفُوا» (خود را بازشناسید) «لِیَتَعارَفوا» (خود را بازشناسند) گفته می شد، زیرا مخاطبْ افراد مردم اند و به افراد مردم می گوید انشعاباتی كه از این جهت پیدا شده بر اساس حكمتی در متن خلقت است و آن اینكه شما افرادِ یكدیگر را با انتساب به ملیتها و قبیله ها بازشناسی كنید؛ و می دانیم كه این حكمت موقوف بر این نیست كه لزوماً ملیتها و قومیتها به صورت شخصیتهای مستقل از یكدیگر باقی بمانند.

خامساً آنچه در گذشته پیرامون نظریه اسلام درباره یگانگی و چندگانگی ماهیت جامعه ها و درباره این كه سیر طبیعی و تكوینی جامعه ها به سوی جامعه یگانه و فرهنگ یگانه است و برنامه اساسی اسلام استقرار نهایی چنین فرهنگ و چنین جامعه ای است بیان كردیم، كافی است كه نظریه فوق را مردود سازد. فلسفه «مهدویت» در اسلام بر اساس چنین دیدی درباره آینده اسلام و انسان و جهان است. بحث جامعه را به همین جا پایان می دهیم و به بحث تاریخ می پردازیم.